وارد اتاق كه شدم، استرس عجيبي همه وجودم رو گرفته بود.......... اين سومين باري بود كه به اين اتاق پا ميذاشتم.......... البته اينبار با
دفعات قبل خيلي فرق داشت.......... من دفعات گذشته ميهمان بودم. اما اين بار اومده بودم تا به عنوان دستيار با پرفسور همكاري كنم.
پرفسور يزدان نعمتيان استاد دانشگاه هاروارد، چهل و هشت ساله، قد بلند، با مو و ريشهاي جو گندمي، بسيار خوشرو، داراي برد فوق
تخصصي در جامع شناسي اديان و انسان شناس برجسته ايراني، كه بيش از سي سال در آمريكا زندگي، تحصيل، كار و تحقيق ميكنه. حس
جالبي داشتم من تلاش زيادي كرده بودم تا خودم رو به پروفسور نزديك كنم و بالاخره امروز به نتيجه رسيده و از اين به بعد بعنوان
دستيار با او شروع به كار ميكردم. اتاق دكتر داراي نظمي دقيق و قابل تحسين بود، همه چيز سر جاي خودش قرار داشت، اين نظم بي
اختيار آدم رو ياد نوعي ديسيپلين جنتلمنانه انگليسي مينداخت.......... و من بر عكس او آدمي شلخته و بي بند و بار.......... اتاقم بازار
مكاره اي كه توش همه چيز هست و هيچ چيز پيدا نميشه.......... حالا با اين وصف من شدم دستيار پرفسور يزدان. منظمترين شخصيت
دانشگاه هاروارد يعني پرفسور و بي دست و پاترين و شلخته ترين عضو اون، يعني من،.......... چي ازاين معجون دربياد خدا ميدونه.
در ملاقاتهاي قبلي، من همه اتاق رو حسابي ورانداز كرده بودم و اين از چشمان تيز بين استاد پنهان نمونده بود. تا اونجا كه، وقتي داشتم
با نگاهم روي ميز ش رو وارسي ميكردم، به شوخي به مدير گروه كه هنگام معرفي من بعنوان دستيار جديد، حضور داشت گفت: خب
اينبار برام يه شرلوك هلمز راست راستكي آوردين.......... آقاي جاناتان لبخندي زد و گفت: مگه شما همين رو نميخواستين..........
پرفسور با تبسم جواب داد: چرا.......... اما ؟ ..........
پرفسور جاناتان پرسيد: اما چي ؟ ..........
او درحاليكه چهرهاي متفكر به خودش گرفته بود گفت: بايد ببينيم جسارت لازم رو هم داره يا نه.......... البته اين نكته بزودي مشخص
خواهد شد.......... و ادامه داد: فكر ميكنم زيركي لازم درش هست.......... و اينم، يك پوئن مثبت ديگه است. جلسه معارفه به پايان رسيد و
قرار شد از فردا كارم رو شروع كنم.
لطفا جهت مطاللعه سایر فصل های این رمان به تالار اختصاصی این رمان بروید